THIS STORY IS
TRUE…
پس در اقوال است که :
فی ایام الماضی ، دو تن از شیوخ گمنام نامدار ( شیخ ناصر و شیخ شیخان ) را در محفلی ، عکسی با کراوات و کت و شلوار گرفته آمدی که این عکس
با اصول خانقاه در تضاد اوفتادی. و آن دو شیخ ، آن عکس را در بایگانی خانقه در آرشیو
بداشتی . و این عکس توسط شیخی سارق که سر دسته ی اراذل الشیوخ ببودی و تابلو مونالیزای شیخ لئوناردو داوینچی را هم
، اول او سرقت بکردی ، دزدیده آمدی .
فی لیل من الالیالی شیخ ناصر پریشان و مضطر ، خویش به سرای
شیخ شیخان در افکندی و شیخ را گفتی : یا شیخنا ! چندی است که دمی ما را این فکر
ناخوش ، به خود وا نداشتی که فرجام چه
خواهد بودن . اگر آن تصویر شیوخ با آن هیبت و هیات به دست نااهلان و بی خردان و
مریدان خر مغز ، بیفتادی ، علمی است که اُشتر ( شتر ) بدانستی* که دیگر فاتحه ی شیخ
و احوال خانقاه ، جمله بر باد است .
و نیز شیخ را گفتی : که جاسوسان خانقاه report بدادی که آن شیخ سارق بوالهوس ، در
سر ، سودای ریاست خانقاه بداشتی و امشب بخواستی که مریدی نیمه شب به لابراتوار بفرستادی
که از آن عکس ، کپی رنجی* بگرفتی به هزاران نسخ .و
در اقالیم هفتگانه* ، پراکندی و رونق و اعتبار شیخ و خانقاه ، ببردی . و خود ، شیخ
بلامنازع تخت و سلطنت خانقاه بگشتی .
آن شب ، این دو شیخ گرام را ، نوم* به چشم اندر نیامدی
. و همه شب را اندیشه این بیامدی که ، آن
عکس چگونه از چنگ آن دیو سیرت ، بگرفتی . تا به فرجام ، شیخ ناصر ، آن شیخ شام تا فرات ، آن شیخ تکنوکرات* ، آن
دارنده ی هزار و یک فن ، آن شیخ خفن ، شیخ شیخان را بگفتی :
مرا فعلی در ضمیر بیفتادی امید که بعون الله* کارساز گشتی و
بدین حیل ، از این دامگه بلا به سلامت برون رویم . و پلان بر شیخ بگفتی . و خنده
ای موذیانه بر لبان شیخ بزرگوار نقش بستی . که این اند ( end ) رضایت بود .
آن شب ، آن شیوخ با هیاتی ناشناس بر راه آن مرید ، به کمین
بنشستی و چون مرید بیامدی ، از کمینگاه بجستی و با گیوه و گرز گران ، آن مرید را
نوازش ها آمد که تا این یوم ، که این داستان نبشته آمدی ، آن مرید را در گوش ، صدای
باد بیامدی و اصلا به یاد می نیاوردی که ، که بودی و از بهر چه کار برون آمدی و به
کجای بخواستی اندر بگشتی . و هر شیخ را که بیننده آمدی ، گفتی : تو پادشاه بیدی ؟ و این تنها گفتار ببودی ، که از آن مرید ، گفته
آمدی " معاذ الله *"
فی الجمله آن عکس مره الاخری، به دست شیوخ بزرگوار بیفتادی و
فی آن لیل سرد ، شیخ ناصر ، شیخ شیخان را گفتی : یا شیخ ! کنون با
این عکس آتشی افروزیم که عن قریب بودی که هستی مان به آتش زند .
شیخ بخنید و بگفت : فتبارک الله یا شیخ ! که هرچه گویی و هر
چه کنی ، طریق صواب آن بُدی .
و
آن شیوخ ظفرمندانه ، شادان و خرم ، با حرکاتی موزون ، در حالی که در تمام
اعضاء و جوارح شان عروسی ببودی ، به سمت خانقاه به راه افتادند .
" تمت بعون الله "
نوشته شد توسط : شیخ شیخان